- پنجشنبه ۲۸ مرداد ۰۰
- ۲۱:۴۱
- ۰ نظر
کلمات در ذهنم خشکیدهاند، جریان متلاطم ایدهها و داستان پردازیهایش رو به افولاند. روی تخت مینشینم و زل میزنم به انتهای خالی اتاق، به پنجرهی بیپردهی تنها مانده در گوشهاش.
همانقدر که از این فضا خستهام، دلبستهاش نیز هستم. میخواهم در این وضعیت نباشم و در عین حال جای دیگری را نمیخواهم! خواب در این گوشهی اتاق که برای اولین بار تجربهاش میکنم، شدیداً دلچسب است. اصلاً شاید گوشهگیری چیز خوبی ست. همانقدر که فضای گوشههای خانه زیباتر و امنتر است. من با تمام بیزاریام از دیوارهای این خانه، دوستش دارم؛ چرا که در آن بود که عاشق شدم، در آن بود که رویا بافتم و در آن بود که رنجهای عمیقی را تجربه کردم.
به انتهای خالی اتاق زل میزنم و ترس دل کندن و رفتن، روی پوستم خراش میاندازد.