ده سال قبل بود، این که بگویم چگونه شروع شد داستانی بس دور و دراز است. اما در نهایت، ما آمدیم. آمدیم که من هفت سال از زندگی‌ام با فرزانگان نیشابور گره بخورد، با دوستی‌هایی فراموش نشدنی که آن جا شکل گرفت. 
حالا من به آن شهری که در ابتدا با تک تک دیوارها و خیابان‌هایش غریبه بودم، وابسته شده‌ام. کوچه‌ها و خیابان‌هایش، کافه‌ها و پارک‌هایش، همه ردی از خاطرات من دارند.
می‌دانستم همیشگی نیست، می‌دانستم روزی تمام خواهد شد. اما گمان نمی‌کردم اینگونه تمام شود.
بلوار معلم و آموزگار و غزالی، سمپاد و فرزانگان و تمام آدم‌هایش، خیابان نور و فضل و دارایی، پارک لاله و قلم و ارغوان، کتابخانه الغدیر و حتی همان یک باری که کتابخانه شریعتی رفتم، اتوبوس‌های خط 3 و 14، خیام و عطار و فرهنگ‌سرای سیمرغ. و چندین و چندین مکان و اتفاق که هرگز از یادم نخواهند رفت. 
من آن جا زندگی کردم، بزرگ شدم، قد کشیدم، رویا بافتم، شاد بودم، رنج کشیدم. 
حالا دیگری خبری از دو مقصد داشتن در دو انتهای یک جاده نیست. دیگر هر جا بروم باید به این خانه برگردم. شبهای جاده‌ای درود به نیشابور و رقص نورهای دور، پشت پنجره‌ی ماشین، در حالی که می‌دانستم خانه‌ انتظارمان را می‌کشد، تمام شد. 
تمام این ده سال، دوره‌ای از زندگی من بود که اگر اینگونه رخ نمی‌داد نمی‌دانستم مسیر زندگی‌ام به کدام سمت و سو می‌رفت. من از این تجربه عمیقاً راضی‌ام. سختی‌هایش را دیدم، شیرینی‌هایش را چشیدم و اکنون وقت دل بریدن است. 
همه چیز در این دنیا رو به زوال می‌رود، به جز تجربه‌ها و خاطره‌هایی که برای هم ساختیم. 
تکه‌ای از قلب من در آن شهر و در میان آدم‌هایی که دوستشان دارم، جا خواهد ماند. برای همیشه.