- سه شنبه ۱۱ شهریور ۹۹
- ۲۲:۴۶
- ۱ نظر
نمیدانم کِی و کجا توی گوشمان خواندند که باید سرمان توی زندگی دیگران باشد وگرنه از دیگران عقب افتاده ایم! کِی و کجا بهمان یاد دادند خودمان نباشیم، تکه ای خاکستری باشیم از جمعیتی سرگردان که هر روزی چون موجی به سویی می روند! کِی و کجا باب شد برای خودمان بودن و دلخوشی هایمان به دیگران جواب پس بدهیم! چرا نگفتند تمام اینها و بیشتر از اینها، شرط اولش سلب آرامش از خودمان است، سپس دیگری ؟!
من کم آوردم شما ادامه بدهید. من اینک رنگین کمانی از یک رویا هستم. روزها را میدوم و شبها را می خندم و خیال می بافم. دیوانگی میکنم، اشتباه می کنم، رشد میکنم. اصلاً می خواهم همان وصله ی ناجور باشم با کهکشان ستاره نشانش. می خواهم رها باشم.