«مگه ریشه از زردی ساقه‌هاش خسته می‌شه؟» همین الان اتفاقی چشمم به این جمله خورد. تا جایی که ذهنم یاری می‌کنه گمونم یه تیکه از ترانه‌های مرتضی پاشایی باشه. اینش مهم نیست، مهم چیز دیگه‌ست. این یه جمله منو به عمق حس این لحظه‌م برد. به یاد تمام تلاش‌هایی انداخت که بی‌نتیجه بود ولی تسلیم نشدم و ادامه دادم، به یاد تمام ایرادهایی که از کارم شنیدم و باز هم ازش دست نکشیدم. حالا امروز نور و روشنی رو از پسشون می‌بینم. 

هنوز کلی راه دارم که قراره سخت باشن برام، گاهی زمین بخورم، خسته بشم، چیزهایی که دوست ندارم رو بشنوم. اما من فقط خودم رو دارم و همین رویاها رو. چه ساقه‌هام زرد باشن و لب مرز شکست باشم، چه مثل امروز سبز و سرحال، باز هم این منم، با همین ریشه. 

آره. مگه ریشه از زردی ساقه‌هاش خسته میشه؟