- چهارشنبه ۱۰ شهریور ۰۰
- ۲۳:۵۹
- ۰ نظر
از آدم بودن خسته شدم. چی میشه تو یه جهان دیگه جای دایناسورا این آدما باشن که منقرض میشن؟! اونوقت چی میشه یه پرنده باشم، با بالهای نقرهای و براق؟ کنار یه دریاچهی آروم لونه بسازم. هر طلوع و غروب آبهای پولک نشون دریاچه رو تماشا کنم، باد لای پرهام بچرخه و تو سکوت فضا بهت فکر کنم. شاید تو هم یه پرنده شده باشی، شاید یه روز بخوای پرواز روی دریاچهی منو امتحان کنی. اونوقت منو روی درخت بلنده میبینی نه؟ میای پیشم بشینیم تا خود صبح، شونه به شونهی هم حرف بزنیم؟ نکنه منو یادت بره! نکنه پرنده نباشی!
اگه تو هم پرنده نباشی، من میرم. کوچ میکنم. میشم یه مرغ مهاجر. پرواز و دل کندن و رفتن برام آسون میشه، تو وجودمه، نه یه آرزو و خیال.
سفر میکنم. دور میشم. با خیالت.