ساعت ٩ شب بود. روی بهارخواب دراز کشیده بودم و همون طور که یه دستم زیر سرم بود و با یه دست دیگه مانع نور لامپ شده بودم، ستاره‌ها رو تماشا می‌کردم. از آخرین باری که چنین حسی رو تجربه کرده بودم خیلی خیلی سال می‌گذره؛ اونقدر که یادم نمیاد کی بود!
صدای باد لابه‌لای شاخ و برگ درختای حیاط، صدای ضعیف ماشین‌ها از دور، صدای جیغ و حرف زدن دو تا بچه و حتی صدای روضه خوندن ضعیفی از دور به گوش می‌رسید. ظاهراً نباید انتظار آرامش داشت از این همه شلوغی و درهمی، اما همین زیباش کرده بود. حس در جریان بودن زندگی، آرامش شب و دیدن ستاره‌ها، از یادم برد که تا همین چند دقیقه‌ی قبل چشمام از خستگی می‌سوخت.
اون لحظه دلم فقط رهایی خواست، اونقدر که بتونم یه شب دراز بکشم و ستاره‌ها رو تماشا کنم و ته ذهنم به این فکر نکنم که زمان داره می‌گذره و عقب می‌مونم!