وقتی که هست جرئتشو داری که بگی هنوز وابسته‌ش نیستی، هنوز نذاشتی دلت تا تهِ تهش جلو بره. کافیه قدر یه روز نباشه، قدر یه روز ازش بی‌خبر باشی؛ تازه اون هم یه روزی که کمتر از ٢۴ ساعته. به خودت میای میبینی کار از کار گذشته. نفهمیدی کی جونت گره خورده بهش، کی دلت رو گرو گذاشتی پیشش و حالا که نیست، آروم و قرارتم نیست. دیگه تپش‌های قلبت در اختیارت نیست، دیگه وقت بودنش و شنیدنش، لبخند نزدن در توانت نیست. 

عشق همین طور بی‌سر و صدا، مثل یه گاز نامرئی وارد ریه‌هات می‌شه و سلول به سلول تنت رو تصاحب می‌کنه. نگو من فرق دارم، اسیر شدنی نیستم؛ هستی. کافیه یک بار در دلت رو به روش باز کنی، میاد و می‌مونه و می‌شه صاحبخونه. حواست هست این در به روی کی باز می‌شه؟