شده‌ام شبیه گلدانی پشت پنجره، یکجانشین. در اتاقی تنگ و تاریک. روزهاست فقط درد دیده‌ام، درد کشیده‌ام. دست‌هایم را دراز کرده‌ام بلکه آفتاب را بدزدم و در این اتاق به همنشینی خود بنشانم. همهمه‌ی گنجشک‌ها و پچ پچ باد در گوش درختان را از پشت پنجره شنیده‌ام، بی‌گمان از سرنوشت شوم من می‌گویند. من فقط شنیده‌ام، هیچ ندیده‌ام. من با دردها قد کشیده‌ام.