- دوشنبه ۵ مهر ۰۰
- ۲۳:۲۸
- ۵ نظر
من همان گلدان درد کشیدهی یکه و تنها، در پشت پنجرهی اتاقی تنگ و تاریکم. من آفتاب را ندیدهام، تنها رد لبخندش را هر صبح روی دیوار رنگ و رو رفتهی اتاق به نظاره نشستهام. من با همان لبخند، با همان باریکهی نور، شیفتهاش شدهام.
از نسیم مهاجری که از دریچهی این اتاق عبور میکرد نشانی از صاحب آن لبخند جستم، نامش را پرسیدم و چون دریافت که چگونه در آرزوی دیدارش مشتاق و بیقرارم، به ریشههایم خندید و رفت.
من همهمهی گنجشکها و پچ پچ باد را در گوش درختان شنیدهام. بیشک دیوانگیام را نقل محافلشان کردهاند.
هر چه میخواهند بگویند؛ برای من ریشه در خاک و پای بسته در این اتاق هراسی نیست، ترسی نیست. دست دراز میکنم، شاید که دستم را بگیرد، شاید به رویم بخندد.
باز به لبخندش میاندیشم و شوق دیدار در آوندهایم میچرخد. حس میکنم حالا به جای قلب در سینهام خورشید دارم.