حالم خوب نبود. چیزی از درون روحم را می‌خورد. احساس منزوی شدن، بی‌اهمیت بودن نسبت به تمام جهان، به تمام آدم‌هایش، در درونم شدت گرفته بود. می‌توانستم همه چیز را راحت‌تر از هر وقت رها کنم و بروم. رها کردم. رفتم. اما هنوز چیزی از درون روحم را می‌سوزاند. بازگشتم. به آن جا و آن‌ها که روزی خنده‌هایم در کنارشان گونه‌هایم را به درد آورده بود.

او راست می‌گفت. زمان ما را تغییر داده بود، به عقب رانده بود. اما نباید ما به جلو حرکت می‌کردیم؟ روزهایمان برای یک «حالت چطور است؟» هنوز جای خالی داشت.

من امشب یک قدم به جلو رفتم.