من همه چیز را شنیده بودم. نه اینکه هیچ چیز از گوش‌های من پنهان نمانده باشد، نه! من فقط همه چیز را شنیده بودم، همین. جز شنیدن کاری از من ساخته نبود، حتی برداشتن یک گام.
وقتی زمزمه‌ی عشق بر زبانشان جاری می‌کردند، وقتی شعر می‌خواندند، ساز می‌زدند، وقتی صدای خنده‌هایشان تمام فضا را پر کرده بود، من می‌شنیدم.
وقتی در فراز و نشیب زندگی به جدال برمی‌خاستند، ناله سرمی‌دادند، اشک می‌ریختند، فریاد می‌زدند، من می‌شنیدم.
من هیجان را در لرزش تارهای صوتی‌شان می‌فهمیدم، ترس، امیدواری، شکست، من تمام اینها را در میان حرف‌هایشان شنیده و فهمیده بودم.
شنیدن تا کی خوب است؟ دیگر برای من کافی نبود. من هم ذره‌ای از آن نجواهای رازگونه‌ای را که به عشق منسوبش می‌کردند می‌خواستم. من می‌خواستم با ذره ذره‌ی وجودم شادی و غم، امید و ناامیدی، ترس و هیجان، و هر آن چیزی که بود را حس کنم.

شنیدن دیگر کافی نبود. تمام وجودم ترک برداشته بود، هر لحظه امکان متلاشی شدن در نظرم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. در آن تیره‌ترین شب، من جوانه زدم.