- شنبه ۱۵ آبان ۰۰
- ۲۳:۵۷
- ۰ نظر
من باید امروز تنهایی در کافهای مینشستم، مینوشتم، کتاب میخواندم و دیگران را از نظر میگذراندم. همان طور که به روبهرو و باران پشت پنجره خیره شده بودم، قهوهام را مینوشیدم.
موسیقی ملایم روح نوازی در محیط پخش میشد. شاید حتی کسی آنجا گیتار میزد. دو عاشق در گوشهای دنج غرق چشمان هم میشدند و دو دوست قدیمی در گوشهی دیگری گرم صحبت.
من امروز باید از کتابفروشی محبوبم کتاب میخریدم و از نانوایی محل، نان گرم و تازه. مقوا و آبرنگ و قلممو لای وسایلم خودنمایی میکرد و رنگ خنده روی لبهایم.
امروز هم قشنگ بود اما باید جور دیگری میبود.