همه چیز به نظر عادی بود. همان حرف‌های بی‌سر و ته همیشگی، همان فرصت خواستن‌ها، همان خیال‌های خام. اما این بار ترس تمام وجودم را گرفته بود. همه چیز شبیه تهدید ناگفته‌ای بر روحم خراش می‌انداخت. من سکوت می‌کردم و قدم برنمی‌داشتم. اما تهدیدهای ناگفته پابرجا بود. باید می‌گریختم. دودوتا چهارتایم را کردم و هر چیز ارزشمندی داشتم در کوله پشتی‌ام ریختم و آماده‌ی گریختن شدم.
حالا در انتظار قطاری نشسته‌ام که مرا از این شهر دور کند.
شاید فرار و دور شدن راه حل نباشد، اما درمان موقتی‌ای ست برای زخم‌هایم.
شاید زخم‌ها که التیام یافت، من هم دوباره جنگیدم.