سرم بازار مسگرهاست. می‌کوبند و می‌کوبند و می‌کوبند؛ دیروز، امروز و روزهای آینده. یکی از ته بازار داد می‌زند «آهاااای تکلیف کلیه رو فرستادی؟» نفسی از سر رضایت می‌کشم که چند ساعتی مانده به اتمام موعد، ارسالش کردم. یکی دیگر از آن سوی بازار با فریاد می‌گوید «دیدی کتابو تموم نکردی؟» به برنامه‌های دود شده و کارهای تمام نشده‌ام فکر می‌کنم و ترجیح میدم توی خودم مچاله شوم و خواب را بر تمام کارهای دیگر ارجح بدانم. چراغ‌ها را خاموش کنم و فرار کنم از اینهمه درد؛ شاید اهالی بازار هم راهی خانه‌هایشان شدند و شب را به سکوت و ماهش سپردند.