- يكشنبه ۱۴ آذر ۰۰
- ۲۳:۴۶
- ۳ نظر
درحالی که داشتم به چند تا از آهنگای قدیمی توی لپتاپ گوش میدادم، پرت شدم به گذشته. به سال ٩٨ و دانشگاه! میدیدم که سوار اتوبوسم به مقصد خوابگاه، دارم تو تاریکی شب قدم میزنم، توی حیاط دانشگاه منتظر ایستادهام، دارم از پلههای خوابگاه بالا میرم. انگار همون لحظهها بود، همون غم معلق در فضا. حسش کردم. حتی رسیدم به اولین روزهای کرونایی، روی تختم تو اتاق خونهی قبلی دراز کشیدم، برقا خاموشه و نمیدونم فردا قراره چه شکلی باشه.
من همیشه تنها بودم. من بودم و یه هندزفری و یه مشت آهنگ. گاهی برای فرار از غم شادترین آهنگا رو میذاشتم و صداشو زیاد میکردم، میخواستم فرار کنم اما نمیشد! احتمالاً تمام تلاشهام برای فرار منو یه آدم احمق و جوگیر نشون میداد. بعد یاد گرفتم برای فرار به فیلم و سریالها پناه ببرم و اونها شدن بخش بزرگی از خاطرات و دنیای من.
من همیشه تنها بودم. یه درونگرای واقعی بودم که دوست داشت حباب دورش رو بشکنه اما هیچ کاری نمیکرد. فقط به درون خودش فرار میکرد.