امروز از صبح تا ظهر کلاس داشتم، بعدش هم سرم درد گرفت، شب هم مهمان داشتیم. شاید بهانه‌های بیخودی باشند ولی خودم را راضی می‌کنم که هیچ کاری نکردن امروز، عذاب وجدان بیشتری به جانم نیندازد. مدام حس عقب بودن دارم، حس اینکه فقط وعده و وعید می‌دهم! می‌گویم از فردا، وقتی هنوز خورشید طلوع نکرده، می‌روم سراغ درس‌های عقب مانده و تلنبار شده‌ام. اما باز سردی هوا و خواب بودن بقیه را بهانه می‌کنم و می‌خوابم. خسته شده‌ام.

چند روزی ست که برای فرار از فکر و خیال عقب ماندگی‌هایم، ولع دیدن فیلم ترسناک به جانم افتاده. اما آن هم موقتی ست. و حتی بیشتر اذیتم می‌کند.

می‌شود فردا آن سحری باشد که سردی هوا هم نتواند جلوی من را بگیرد؟ هنوز امید دارم. باید بشود.