من در حال تجربه کردنم و نمی‌دونم احساساتی که این روزها در من جریان داره اقتضای زمان و سنمه، و برای همه پیش میاد یا به دلیل تغییرات درونیم دچار این احوالات شدم. فکر می‌کردم مشکل از مکانه ولی نه، من این روزها خو کردم به تنهایی و این هیچ ربطی به مکان نداره. چه آدم‌های جدید بخوان به محدوده امن من وارد بشن، چه آدم‌های قدیمی، من عقب می‌کشم. فرار می‌کنم.

من خودم رو توی خونه حبس کردم و بیرون از اینجا و با آدم‌ها، دیگه حالم مثل قبل خوب نیست.

من می‌ترسم به سمتت بیام، تو به دیدنم بیا.