- شنبه ۲۷ آذر ۰۰
- ۲۳:۱۷
- ۱ نظر
صدای تیک تاک ساعت توی گوشمه و یه گوشهی ذهنم درگیر اینه که زودتر برای پایبندی به عهدم چند خط اینجا بنویسم و سریعتر برم ادامهی کارهام. زندگی رو دور تند افتاده و باید اونقدر بدوم که ازش عقب نمونم. دلم میخواست با خیال راحت، بدون استرس و نگرانی، چشمهامو ببندم و غرق بشم توی خیال پردازیهام، بنویسم و به این فکر نکنم زمان داره میگذره؛ اما حقیقت اینه که روزهای من داره با پاتولوژی و ژنتیک و گوارش و چندین و چند مبحث این چنینی میگذره و آخر شب هم که یه فرصت پیش میاد برای نوشتن باید با نگرانی و عجله بگذره. زندگی همینه نه؟ یه روزایی هم باید دوید.