قربانت بروم، چگونه بند بند وجود و سلول به سلول تنم را از دوست داشتنت محروم کنم؟ چگونه یادم برود که تو دور از مرز تن، با کیلومترها فاصله، روح مرا لمس می‌کنی. نوازشم می‌کنی و نگفته حال دلم را می‌دانی. لحظه‌های دوری از تو ملال‌انگیز اما شیرین است. صبوری را، حقیقی مهر ورزیدن را، دلتنگی را، نشانم داده است. با قلب و جان من درآمیخته است.