- دوشنبه ۶ دی ۰۰
- ۲۲:۲۱
- ۰ نظر
هر صبح و شب صدای کوبیدن نوک پرنده را بر شیشهی پنجره میشنوم. هر ظهر با خانوادهی کوچک خود بر سر یک میز مینشینم. هر آخر شب ماییم و چند میوه و حرف زدنهایمان. منم و اتاق کوچک خانه و تختم که گوشهی اتاق کنج امنی برایم ساخته. امشب از ذهنم گذشت که هفته دیگر چنین شبی در خانه نیستم. دلتنگ شدم، حس کردم پایم که به آن شهر برسد گریه خواهم کرد. قرار است روزهای زیادی دور باشم، تنها اما نه! یادم آمد شادیهای دورم را، دوستان جانم را، باز دلتنگ شدم. من در یک آن، دلتنگ و غمگین و شاد بودم.