- يكشنبه ۱۲ دی ۰۰
- ۲۳:۴۱
- ۰ نظر
امشب آخرین شب دی ماهی بود که توی خونه بودم. وسایلم رو آماده کردم، چمدونم رو بستم و باید خودم رو برای رفتن آماده میکردم، برای دل کندن.
امشب مادربزرگ و پدربزرگ و دو تا از داییهام برای خداحافظی با من اومدن خونمون. پذیرایی کردم، میوه خوردیم، تخمه شکستیم و من مثل همیشه گوش دادم به حرفهاشون. موقع رفتن مادربزرگم منو بغل کرد، چند بار. قبل از این یادم نمیاد آخرین بار کی اینجوری بغل کرده بودیم همو.
به دی ماه سال قبل فکر میکنم. به دایی بزرگه که برای همیشه رفت. به اون شب لعنتی، به زمینهای یخ بستهی بهشت سجاد. امسال اینجا نیستم. و احتمالاً خیلی سالهای دیگه رو.
بعد اون اتفاق خیلی چیزها عوض شد. هر بار به این فکر میکنیم کی نوبت ما میشه. عمیقتر خداحافظی میکنیم. بیشتر کنار هم بودن رو قدر میدونیم.
این روزها هم تموم میشه. احتمالاً این بار با بغض میرم، درست مثل الان؛ دعا میکنم که با خوشحالی برگردم.
فردا دیگه اینجا نیستم.