امروز صبح از پشت در بالکن اتاقمون توی خوابگاه، بارش برف رو دیدم. با هم رفتیم بیرون، دستامون رو زیر برف گرفتیم و خندیدیم و دوباره برگشتیم سر درس.

امشب وقتی هممون تو اتاق بودیم، یه ویس از خاطرات خوابگاهی قبل از کرونامون رو گوش دادیم و قهقهه زدیم.

ما کنار هم حالمون خوبه، به هم کمک می‌کنیم، می‌خندیم، غر می‌زنیم.

اما می‌دونی به چی فکر می‌کنم؟ اول اولش قرار نبود بیام تو این اتاق! قرار بود طبقه همکف باشم اما به خاطر دوستم اون اتاق رو دادم بهش تا توی پله‌ها اذیت نشه. نمی‌دونستم قراره کجا برم و هیچ ذهنیتی نداشتم. حالا فکر می‌کنم بهترین جا رو دارم و بهترین هم‌اتاقی‌ها رو. :))