- دوشنبه ۲۴ شهریور ۹۹
- ۲۳:۳۱
- ۳ نظر
چند شب است دوست دارم بیایم و از شادی ها بنویسم اما در انتهای شب جز غبار غمِ نشسته بر دل دوستانم، چیز دیگری نمی یابم! شاید آدم دلسوزی هستم که غصه ی دیگری غصه ی من است.
امشب به شنیدن "درد دختر بودن" گذشت! به آینده ای که دیگران می خواهند برایمان رقم بزنند. به اختیاری که نداریم. به آزادی هایی که سلب شدند. به شادی ها و علایقی که دود شدند.
این چرخه ی زندگی تا به کجا اینگونه در گردش خواهد بود؟ نمیدانم. راهی جز غرق شدن در سرگرمی ها و اهداف ریز و درشتی که برای خودم دست و پا کردم و به انتظار آینده ی موهوم نشستن، نمی یابم!