مثل یه کافه‌ی شلوغ با صداهای درهم حرف زدن و خندیدن و آهنگی که در پس زمینه پخش می‌شه و هیچی ازش نمی‌فهمی؛ مثل لمس اولین دونه‌های برف روی پوست صورتت؛ مثل پریدن از روی چاله‌های آب بعد از یه روز بارونی؛ مثل یه شب سرد زمستونی که خودت رو تو لباس گرم پیچیدی و از بین ماشین‌ها عرض خیابونو طی می‌کنی؛ مثل صدای شادی و خنده یه جمع کوچیک دوستانه؛ مثل یه گربه‌ی چاق و خپل که یه گوشه کز کرده و از جاش تکون نمی‌خوره؛ مثل دسته دسته کلاغ‌های سیاه توی آسمون که به یک باره از روی درخت‌های بلند کاج پرواز کردن؛ مثل صدای حرکت چرخ‌های چمدون روی آسفالت خیابون؛ مثل شیشه‌های بخار گرفته‌ی عینکم تو روزهای سرد زمستون؛ مثل صدای زوزه‌ی باد که خودنمایی می‌کنه.
زندگی خیلی قشنگه، اما درد داره.