- سه شنبه ۲۵ شهریور ۹۹
- ۲۳:۵۰
- ۰ نظر
امشب که غم ها خوابند و سنگینی سایه ی سکوت را میشود حس کرد، میترسم ساعت از صفر بگذرد و خواب بمانم. نوشته ی آخر شبم به فردا موکول شود! میترسم فردا از راه برسد و باز هم خواب بمانم. ساعت از 8 صبح بگذرد و جا بمانم. همیشه ترسیدم. اما خواب نماندم، جا نماندم!
اما اگر زندگی بیاید و بگذرد و برود و این بار جا بمانم میان انبوه اسباب و ابزار و وسایل و بازیچه هایش، آن وقت چه؟ نکند هم اکنون جامانده ای بیش نباشم؟ اصلاً زندگی به کجا میرود؟ مقصد کجاست؟ من کجای آن هستم؟ کاش میدانستم ...