شاید به ظاهر آروم و کم حرفم نیاد، اما من هم عصبانی می‌شم. اون لحظه یادم می‌ره چقدر صبوری کردم، چقدر هیچی نگفتم، مثل سدی که شکسته شده باشه، سیل خشم و عصبانیت از چشم‌ها و دهنم بیرون میزنه. بعدش چی می‌مونه؟ یه زمین گل‌آلود که نمی‌دونم باهاش چیکار کنم. 

خیلی تلاش می‌کنم صبورتر باشم، خیلی بهتر از پشیمونی و عذاب وجدان بعد از عصبانیته. یه روزایی اما نمی‌شه، نمی‌شه، نمی‌شه... .