من از آدم‌هایی بودم که توی وبلاگ‌هام راحت می‌نوشتم و زیاد به این فکر نمی‌کردم کی قراره نوشته‌هامو بخونه. دقیق‌تر بگم حتی دوستای صمیمی‌م حوصله خوندن نوشته‌هامو نداشتن، پس گمون می‌کردم هیچ کس دیگه هم اونقدر بیکار نیست که بگرده دنبال من و ببینه کجام و چی می‌نویسم. اما دیروز حس دیگه‌ای بهم منتقل شد! چون خلاف حرفم بهم ثابت شد. از وقتی اومدم تو این شهر تعداد آدم‌هایی که به خودشون اجازه میدن تو زندگی من سرک بکشن بیشتر شده. این آزارم میده و هیچ کاری نمی‌تونم بکنم. باید چشمام رو ببندم، یه گوشم در باشه و یه گوش دروازه و راه خودمو برم. مهم نیست چی بگن، چقدر قضاوت کنن، چقدر به خودشون زحمت بدن تا بفهمن من چیکار می‌کنم. گفتنش راحته اما تحمل کردنش سخته. چاره‌ای نیست، من به تنهایی راه خودمو میرم. دیگه فرار نمی‌کنم.