ما عشق را توی فیلم‌ها و گهگاهی هم لا‌به‌لای کتاب‌ها دیده بودیم. نابلد بودیم و ناشی. دلمان یک جایی لغزید و تا به امروز، همان طور نابلد، اما با چشم‌هایی که از امید برق می‌زند و قلبی که از اشتیاق در سینه می‌کوبد، تا اینجای راه را آمده‌ایم. باقی‌اش را هم بلد نیستیم و نمی‌دانیم ته قصه‌ی مان به کجا ختم می‌شود.

من فکر می‌کنم تمام قشنگی‌اش به همین است؛ در تاریکی دست هم را بگیریم و نور هم باشیم. بلد بودن می‌خواهیم چه کار؟ با هم یاد می‌گیریم، با هم درستش می‌کنیم.