از صبح باران می‌بارید. درحالی که من در اتاق برای بار دهم صفحه اسکای روم کلاس را رفرش می‌کردم، قطرات باران خودشان را به شیشه‌ی نورگیر هال می‌کوبیدند. شرشر ناودان توی گوشم بود و خسته از انتظاری بیهوده، برای دوستم می‌نوشتم «ما براش یک لطیفه‌ایم؟»
ناهارم را نفهمیدم چطور وسط کلاس ظهر خوردم. یک چشمم روی مانیتور بود و یک چشمم توی بشقاب! 
عصر طاقت ماندن در خانه را نداشتم. پیاده رفتن در هوای باران خورده را به خواب ترجیح دادم. مثل همیشه توی مسیرمان چندتایی سگ دیدیم، یکیشان سفید و زیبا بود، اما کثیف. 
وقتی برگشتیم شب شده بود. سرد شده بود. هوا به نظر ابری می‌رسید. نورهای رقصان و رنگارنگ خیابان در آسمان منعکس می‌شدند، یک لحظه قرمز، بعدش آبی، احتمالاً بعد از آن هم سبز و بنفش.
صدای چرخش لاستیک ماشین‌ها روی خیابان خیس همراهیمان می‌کرد. باران دوباره شروع شده بود، نرم نرمک، بوسه زننده بر پیشانی. 
امروز نه روز اول ماه بود نه آخرش، نه چیزی را شروع کرده بودم نه تمام، نه خوشحال بودم نه غمگین. یک روزی بود مثل تمام روزهای دیگر که در آن از گرانی و سرعت کند اینترنت شکایت کردیم و هیچ کس نشنید، نمی‌خواهند بشنوند. ما برایشان یک لطیفه‌ایم!  
امروز هم یک روز ظاهراً معمولی بود مثل تمام روزهای قبل از خود، که بی‌آنکه زندگی‌اش کرده باشیم نقطه‌ی تار و مبهمی از عمرمان شده است.