برایم از وطن بگو که دیری‌ست در این دیار، واژه‌ای غریب گشته. مگر آدمی در وطنش آزاد و خوش اقبال نبود؟ مگر برای وطنش از جان نمی‌گذشت؟ چه شد که اینگونه در وطن خویش اسیریم و حقیر؛ و گاهی به جرم زنده بودن باید تاوان دهیم؟ 

دستمان به جایی نمی‌رسد، صدایمان را کسی نمی‌شنود. هر روز خبری بر سرمان آوار می‌شود و تو گمان مبر ذره‌ای شادی در میان باشد. اینجا سرزمین غم است و خون. اینجا سرزمین خواب‌های بی‌قرار است و بیداری‌های کابوس‌وار.

مگر برای دوری از وطن ناله سرنمی‌دادند، چه شد که اکنون دل کندن بر ماندن رجحان یافته است؟
دیگر امیدی برای ماندن، در قلب‌هامان نمانده. 
سرزمین ما تلی از خاکستر و خون گشته، و دیگر بوی بهبود در هوایش به مشام نمی‌رسد.