برای توصیف حس سرخوشی و مستی این روزهایم واژه کم آورده‌ام. تنها می‌توانم به جزئیات آن لحظه‌ی وصف ناپذیر چنگ بیندازم و باز هم از عهده بیان آنچه که باید برنیایم.

سکوت بود و باران نم نم به شیشه‌ می‌خورد. نورهای دور در پیش چشمانمان بود و دست در دست هم، شانه به شانه، به افق‌های دور می‌نگرستیم. من مست عطر باران شب بودم، و مست چشمان تو. تو سر بر شانه‌ام گذاشته بودی و من حاضر بودم برای همیشه این سنگینی دوست داشتنی را بر شانه‌هایم احساس کنم.