- يكشنبه ۷ فروردين ۰۱
- ۲۳:۴۰
- ۱ نظر
ساعت 11 و 24 دقیقه بود که چشمانم را باز کردم، دست دراز کزدم زیر تخت و گوشیم را پیدا کردم و تازه فهمیدم ساعت چند است و چقدر از دنیا جا ماندهام. اگر هر زمان دیگری بود از شدت اندوه مابقی روز را با غم میگذراندم و گمان میکردم از آن بدتر نمیشود. الان هم ناراحت شدم اما عبور کردم. رفتم توی حیاط و از شکوفهها عکس گرفتم. بعد ناهار قسمت دوم «مهمونی» را دیدم. بخشی از کارهایم را انجام دادم و باز در اوج حال خوب برای شروع درسها، زنگ زدند که آماده شوم و خودم را به عید دیدنی برسانم.
زندگی همین است دیگر. چه بخواهم چه نخواهم به میل و مراد من نمیگذرد. چرا برای چند ساعت بیشتر خوابیدن، آن هم از سر خستگی، اینقدر به خودم سخت بگیرم!