بیهوده، بیهوده، بیهوده. شرح این روزهای من جز این نیست! هیچ کاری انجام نمی‌دهم و باز هم به کارهایم نمی‌رسم. داستانی باید می‌نوشتم که ننوشتم، درس باید می‌خواندم که نخواندم، جزوه باید تحویل می‌دادم که ندادم، پروپوزالم را باید پیش می‌بردم که نبردم. این‌ها فقط بخشی از مسئولیت‌هاییست که قبول کرده‌ام وگرنه برای دل خودم هم هیچ کاری نکرده‌ام. حالا هیچ کار هم اغراق است، ولی خیلی از برنامه‌های شخصی‌ام هم انجام نشد. نمی‌دانم روزها چطور اینقدر به سرعت گذشت. نمی‌دانم چطور از دو روز باقی مانده‌ام استفاده کنم! گیج و سردرگمم و از خودم بدم می‌آید!