تو مسیر برگشت، از پنجره‌ی قطار زمین‌های سبز و ابرهای پنبه‌ای رو می‌دیدم. دلم می‌خواست همراه باد بین اون زمین‌ها بدوم و روی ساقه‌ی قد کشیده‌ی گندم‌ها دست بکشم. اما من جز گذشتن و رفتن چاره‌ای نداشتم.
وقتی رسیدم کل آسمون رو ابرهای سیاه گرفته بودن، بوی بارون میومد، رنگین‌کمون کم حالِ توی جاده بهم لبخند می‌زد. همه چیز مثل یه نقاشی خارق‌العاده بود، مثل یه استقبال بی‌نظیر برای برگشتن به خونه.