شما آخرین روزی که بچه بودید را به خاطر دارید؟ آخرین باری که در کوچه با بچه‌های همسایه بازی کردید، دویدید و از ته دل خندیدید؛ آخرین باری که برای داشتن یک اسباب‌بازی یا خوراکی، پشت ویترین مغازه پا به زمین کوبیدید را چطور؟
ما بدون آن که حواسمان باشد وارد دنیای آدم بزرگ‌ها شدیم. همه چیز در یک روز اتفاق نیفتاد! روزها گذشت تا ما بی‌تفاوت و سنگ شدیم. ترجیح دادیم که دیگر هم را در خیابان نشناسیم و راهمان را کج کنیم.
روزها گذشت تا دست‌های ما از هم دور شد. صدایمان در گوش هم، چون صدای غریبه‌ی آشنایی شد که نامش را نمی‌دانیم.
دیگر به یاد نمی‌آورم آخرین باری که در چشمانت نگاه کردم و خنده‌هایت را دیدم کی بود؛ آخرین باری که دستت را گرفتم چه حالی داشتم و آخرین آغوشمان در کدام مکان برای همیشه دفن شد.
اگر می‌دانستم کدامین روزمان آخرین است به پهنای صورت اشک می‌ریختم، نمی‌گذاشتم بروی و تو با عصبانیت در را به هم می‌کوفتی و می‌رفتی. شاید هم آنقدر در آغوشت می‌پیچیدم که مرا چون کنه‌ای از خودت جدا می‌کردی.
ندانستن آخرین بار موهبتی بود که به ما ارزانی شد. حالا به تمام روزهایی فکر می‌کنم که در کنارت قدم برداشتم‌؛ تمام روزهایی که مهربان بودی و با عصبانیت نرفتی.
به تلاقی صدای خنده‌هایمان فکر می‌کنم که نمی‌دانستم دیگر ادامه ندارند و هر یک به راهی می‌روند. من از تو دور شده بودم بی‌آنکه اراده کنم. تو رفیق روزهای سرد من بودی، روزهایی که هیچ کس مرا نمی‌دید. نمی‌خواستم روزی خاطره‌ی دوردستت باشم چه رسد به روح آواره‌ای در اطرافت. گناه از تو نبود، ما هر دو مقصر بودیم.