دلم میخواست از احساسات بنویسم، از عشق، از دلتنگی، شاید از غم، شاید از شادی. دلم میخواست از احساسات مبهم و ناشناخته بنویسم، شاید هم از لطیف ترین و شفاف ترینشان. دلم میخواست چیزی فراتر از همیشه ام می بودم و می نوشتم. روزهاست به راه عقل رفته ام، گهگاهی گریزی به دل زده ام، اما فرمانروای اصلی این ناحیه همیشه عقل بوده است.

می خواستم متفاوت باشم، متفاوت بنویسم، متفاوت احساس کنم. اما احساسات من به راکدی روزهای گذشته است.

می خواستم بهانه بگیرم اما انگار یادم رفته بود این رکود خود یک احساس است! احساسی به مانند سکوت یک مرداب، شاید شبیه احساس آفتابگردان ها بعد از غروب آفتاب، رها در دستان باد.