- پنجشنبه ۳ مهر ۹۹
- ۲۳:۱۸
- ۱ نظر
مغزم آرام اما متلاطم است . تلاطمش شاید برای افکاری ست که گمان می کردم امشب می توانم به واژه مبدلشان کنم اما در هجومشان درماندم ! حال نمیدانم از آرامش انتهای شب بگویم و اعجاز موسیقی ، یا خاطره هایی که برای یادآوریشان یک کلمه ، یک سکانس ، یک مکان یا هر چیز کوچک دیگری کافی و دردآور است . اما میان این دو هم اشتراکاتی برای گفتن هست . همان نواها و نت های کشنده ای که به محض شنیدن دوباره شان بدنت یخ می کند و پرت می شوی درست در آن مکان و آن لحظه . فرقی نمی کند روزی با آن نوا به آرامش میرسیدی یا از هیجان لبخند بر لبانت می نشست ، تکرار آن لحظه کبودت می کند .
شاید گاهی لذت میبریم از این کبود شدن ها که به اراده ی خود به سراغشان می رویم ! می خواهد یک فیلم باشد ، یک آهنگ ، یک نوشته یا یک عکس ! شاید دلمان برای آن لحظه که آن خاطرات چون سیلی به سمتمان پرت میشود هم تنگ می شود . چیزی که باید با آن مواجه شد این است که نمی شود از گذشته فرار کرد . نه اینکه ما جزئی از گذشته باشیم ، حالا هر آنچه گذشته ، جزئی از وجود ماست . تکه ای از روح و قلبمان ، احساساتمان . هر چه بیشتر دویدم تا دور شوم نزدیک تر شدم . اینجاست که باید گفت " کوچ تا چند ، مگر می شود از خویش گریخت ؟ "