دلم بی‌قرار است، ذهنم آشفته. محتاجم به خواندن واژه‌ها، مشتاقم به نوشیدن لحظه‌ها؛ اما اسیرم. در محاصره‌ی فارماکولوژی و روماتولوژی و چه و چه گرفتارم. به زور می‌خوانم و در مغزم فرو می‌کنم، اما روحم در دنیای دیگری پرسه می‌زند.
گاهی ناخنکی به دنیای ادبیات و هنر می‌زنم و روزها را با همان لحظات کوچک می‌گذرانم. این زندگی‌ای است که انتخاب کرده‌ام و می‌گذرانم؛ به گمانم سخت‌تر از این‌هایش در راه است.