همیشه از خودم در عجبم ! از این که چطور میتونم بی سر انجام و بی مقصد کسی رو انقدر دوست داشته باشم که نتونم ذره ای کینه ازش توی دلم نگه دارم . نتونم برم و پشت سرم و نگاه نکنم . نتونم برم و سال ها خاطره رو با بالاترین وضوح فراموش کنم . همیشه طوری رفتار کنم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده . انگار من هستم که همیشه اینجا باشم . انگار قلبی دارم که هر چی زخم میبینه دوباره سبز میشه ، دوباره میتپه . دوباره رویا می بافه ، دوباره آغوششو باز میکنه ، دوباره میخنده . نمی دونم تا کی و کجا دووم میارم و همین طوری که هستم باقی میمونم ؟! تا چند نفر قراره بیان و ضربه ها بزنن و برن ؟! تا کجا قراره هر بار فرار کنم و به گوشه ی امن و آدمهای نزدیکم پناه بیارم ؟! تا کجا قراره بازیچه ی قلب و عقلم باشم و ندونم دارم به راه کدوم میرم ؟! 

کاش مغزمون ، کاش قلبمون ، هر کدوم یه دریچه داشتن تا آدما و فکرا و احساسات و خاطره های اضافی و مضر رو بیرون بندازیم ، یه نفس عمیق بکشیم و به ادامه ی زندگی برسیم ! 

کسی که هستم رو دوست دارم و فقط نگرانشم . پشیمون نیستم . کاش فقط بتونم بیشتر هواشو داشته باشم !