بی دلیل خسته ام! شاید هم بی دلیل نیست و زاییده ی تکرار و گذر ملال آور روزهاست. تنها بودن ها. رفت و آمد آدم ها. می آیند، می روند و در این میان تویی که فقط باید نظاره گر باشی. نمی دانی فردا کدام رویِ زندگی از آن توست؟ قرار است روز " آمدن ها " ی ناگهانی باشد و مرکز توجه واقع شدن ها، یا از همان روزهای خاکستری ملال انگیز؟ قرار است با دهان بسته بخندانی و تظاهر کنی یا خودت باشی با تمام کاستی ها؟ فردا هم می گذرد، درست مانند امروز! فردا هم غیر قابل پیش بینی ست، درست مانند امروز! می شود فردایی هم از راه برسد که شبیه امروز نباشد؟