من در این لحظه، یک توده ی توخالیِ تاریک از حجم انتظار، دلتنگی، تنهایی و ماندن هستم. نه دلِ رفتن دارم نه پایش را. ریشه دوانده ام، جا گیر شده ام. شاید نفوذِ ذره ای نور به درونم کفایت کند، برای شکسته شدن حلقه ی سرد و منجمد و خاکستری لحظه های منتهی به نیمه شب هایم.

من نه دلِ رفتن دارم نه پایش را. به افق ها چشم دوخته ام. به طلوع ها و غروب ها. شاید در انتهای یک غروب رهگذری از من گذر کند. برایم از نور بگوید. از روشنی فردا ها. و من برای همراهیش، برای فرار از مختصات جغرافیایی لحظه های سیاهم، دیگه حتی روی زمین هم بند نباشم!