دیده ای صبح که بیدار میشوی، هوا صاف و آسمان آبی ست؛ شب که می شود طوفان از راه می رسد!؟ طوفان زده ام. طوفانش آدم را در هم شکسته و خیس اشک نمی کند! زانوهایت را در بغل میگیری. آهنگ ها را در هم پخش میکنی و غم دار ترین هایشان در گوشت زمزمه می شوند! از فردا میترسی. اشتهایت از دست می رود. از خواب فرار میکنی در حالی که چشمانت تمنایش می کنند. ساعت ها روی یک صفحه می ایستی به خیال خوانده شدنش!

خوانده شدن؟! فهمیده شدن؟! تا به حال کسی تو را از بر خوانده و فهمیده؟!

آنقدر غم ها به آغوشم کشیده اند که دیگر حضورشان را پس نمیزنم. در میان آشوب دلم لبخند میزنم. تمام تنهایی ام از پیش چشمانم میگذرد. تمام خاطراتم. و من امشب را در گوشه ای آغوششان جان داده ام. 

اما در انتهای هر طوفانی آرامشی دلچسب تر به انتظار نشسته، مگرنه؟