بغض گلویش ، صدای بریده بریده اش ، شبنم حبس شده چشمانش ، آرزوهای دفن شده در دلش ، تمام از خودگذشتگی هایش چیزی نبود که هر کس بفهمد . چیزی نبود که دل هر کس را به لرزه بیندازد . اما من ترسیدم ، لرزیدم و شکستم . به آرزوهایی فکر کردم که حتی اگر تا ابد دفن نشوند روزی میرسد که تحققشان دیگر شادی آور نیست . به بغضی فکر کردم که روزی باید با آخرین توانم فرو دهم و اشک هایی که باید چشمه شان را بخشکانم . چه کسی میگوید زندگی آسان است ؟ حتی اگر بخواهی، سخت است ساده گرفتنش ...