به سالهای دور فکر میکنم ، به آن شب ها که قبل از خواب دعا میکردم همان خواب رویایی را که یک بار دیده بودم دوباره ببینم ، همان که در دل ستاره ها ، کهکشان و جهان رویایی من میگذشت . شب هایی هم آنقدر خسته ی روز بودم که فرصت فکر کردن هم نداشتم ! خستگی اش خوب بود  ، بیخیالیش خوب بود .

بزرگ تر که شدم غرق رویا بافتن شدم . توی تاریکی و سکوت برای خودم قصه می بافتم ، بازی میکردم . رفته رفته رویاهایم به واقعیت گره خورد ، به آینده ، به گذشته . شب هایی به مرور آن روز ، آن اتفاق و شاید آن فرد میگذشت . کم کم از رویا هم فاصله گرفتم این بار همان مرور روزها کافی بود .

اما اکنون فرار میکنم از رویا بافتن ، از مرور کردن ، از فکر کردن و فقط چشمانم را میبندم به این امید که هر چه زودتر خواب بیاید و من را با خود به جهانی ببرد که حتی پس ار بیداری هم چیزی از آن در ذهنم نخواهد ماند . 

گذر روز ها حتی طعم شیرین خیال را از من گرفت چه رسد به آن شب های تابستانی که زیر نور مهتاب توی حیاط خانه ی مادربزرگ دراز میکشیدم و ستاره ها میچیدم ! همان شب هایی که دور هم بودنمان توی حیاط و همراه با طعم هندوانه و خربزه و طالبی گذشت . دلم برای جوجه تیغی های توی باغچه شان ، برای بچه گربه های تازه به دنیا آمده توی انباریشان ، برای شام ها و دورهمی های پنج شنبه شب و قرمه سبزی های مادربزگ تنگ شده ؛ چنان که  برای روزهای پاییزی که بقیه توی حباط خانه مادربزرگ آلو پوست میکندند و من از سوز هوا به زیر پتوی کوچکم پناه میبردم و گرمایش مرا به خوابی میبرد که لذتش را هیچ جا دوباره احساس نکردم . 

دلم برای روزهایی تنگ شده که دورهمی هایمان را بیشتر ، درختان و گربه های روی دیوار و دسته کبوتر های توی آسمان نظاره گر بودند نه دیوار های سخت و سرد خانه ها . دوستی هایمان ، بازی هایمان ، خنده ها و گریه هایمان توی کوچه ها و حیاط خانه ی همسایه ها میگذشت . 

چقدر فاصله گرفتم از آن روزها ! چقدر دور به چشم می آیند ! چه سخت است باور اینکه روزی میرسد که دلتنگ همین لحظه خواهم شد و فاصله اش با خودم را فرسنگ ها خواهم دید !