هیچ وقت ناله کردن بیش از حد را دوست نداشتم. شاید نشانی از ضعف، تلاش برای جلب توجه یا هر چیز ناپسند دیگر میدانستم. دلم میخواست از دوست داشتن ها بگویم، از سبزی و سبزینگی ها، از نور و پرواز و از تسلیم نشدن ها. شکستم و شکست خوردم، اشک ریختم، اما از امید نوشتم، از وعده ی پیروزی؛ آن روزها شاید شادی و امید بیشتری توی جیب هایم داشتم.

این روزها اما به سختی حرفی جز دلتنگی، بی حوصلگی، غمزدگی و دلمردگی پیدا میکنم. جهان کوچکم تیره گشته و سو سوی ستارگان چشمک زن امیدش ، کم نور جلوه می کند .

میشود این بار تو جیب هایم را با بذرهای نور و امید و دوستی پر کنی؟ میشود این بار، نگفته، تو زخم های دلم را مرهم و درد های سرم را دوا باشی؟

منجی این دل خسته گرچه منم، اما مگر منجی ها دل ندارند؟ "گاهگاهی دل ما را به نگاهی دریاب"