میدانی این تمرین و رسم هر شب نوشتن ، آن هم در چنین روزهای تکراری و ملال آور چقدر دشوار است ؟ سر تا پای روزی که گذشت را برانداز میکنم ، هیچ نمی یابم . من اسیر این مه خاکستری پاشیده شده روی روزهایم و زنجیر شده ی احساس بیهودگی ته نشین شده ی وجودم هستم . 

من در حال شکنجه ی خودم هستم ، تنها برای شادی های گذرایی که دوامشان کوتاه تر از رنجیست که به جا می گذارند ! تاریکی باید به چه حد برسد تا برخیزم ؟