امروز به اندازه ی چند روز غرق فکر شدم، از حرف های مامان و فهمیدن چیزهایی که نمیدونستم تا حرف های دوستم و دوباره چیزهایی که نمی دونستم!

تنها چیزی که مسلمه، ما هیچ وقت همه چیز رو نمی دونیم. من نمیدونم پشت ظاهر زیبای زندگی یک نفر چی میگذره؟! من نمیدونم پشت شکست ها و دردهای یک نفر چی پنهون شده؟! من نمیدونم پشت سکوت یک نفر چه حرفهایی نگفته مونده؟! گاهی جز یک پوسته، یک ظاهر، نه چیزی میبینم نه چیزی میدونم!

اصلاً چرا باید به اینها فکر کرد؟ امروز دوستم حرف خوبی زد. مثل اینکه توی یک کتاب خونده بود.

میگفت: هر عمل ما دو بخش داره یکی خود فعل عمل، یکی ارزشی که پشتش هست. اگه من چیزی بهت میبخشم در ظاهر فقط اون رو بهت دادم اما بخش ارزشی اون فعل به من صفت بخشنده بودن میده! اما انگار این روزها ما بیش از حد درگیر این بخش ارزشی هر ماجرا شدیم! اگه از کنار یک فرد چاق میگذریم چرا باید با خودمون فکر کنیم " معلوم نیست چقدر میخوره اینجوری شده؟"، " چرا رژیم نمیگیره؟" و از این قبیل سوالها! اون فقط چاقه همین. از کنارش رد شو.

این روزها بیشتر دنبال داستان ساختن پشت هر ماجرا و کلی سوال و جواب هستیم. دنبال برداشت های مختلف از یک عمل، یک حرف، یا حتی هیچ کاری نکردن یک فردیم! شاید بهتره گاهی فقط از کنار بعضی چیزها بگذریم؟!