دلم می‌خواست بنویسم، باران بود، چتر بود، من بودم و تو. اما نه بارانی بود، نه چتری، نه تو!

دلم می‌خواست بنویسم، من شادم، آزادم و می‌دانم چه می‌خواهم. اما نه شادم و نه آزاد و نه حتی می‌دانم چه می‌خواهم.

دلم می‌خواست بنویسم، غم‌ها می‌گذرند، فراموش می‌شوند. اما غم‌ها هرگز تمام نمی‌شوند. همیشه هستند، از شکلی به شکل دیگر، از سطحی به سطح دیگر در گردش و تغییرند. من آدم نشخوارهای ذهنی‌ام و غم رفیق‌ترین برای چنین آدمی‌ ست.

من دلم می‌خواست خیلی چیزها بنویسم، اما فقط دلم می‌خواست!