انگار همه ی کلمات رنگ و لعاب دار ذهنم فرار کردن و من موندم و شرح یه روز دیگه و احساسات دیگه! دلهره، ترس، نگرانی، اُمید، شادی و غیره غیره.

روزهام شلوغ و پر از اتفاقات غیر منتظره شدن! 

توی این لحظه نگرانم و احساس دلهره ی توی دلم رو مخفی میکنم. نمیدونم چند ساعت آینده قراره چه طور پیش بره؟! 

مغزم قفل کرده و نمیدونم قراره خودمو مشغول چه کاری کنم تا این ساعت ها بگذره. دغدغه هام، افکارم و روزهام رنگ دیگه ای گرفتن و گاهی فکر میکنم همون دغدغه های بیخودی که خودمو بابتشون رنج میدادم خیلی بهتر از احساس این لحظه بودن! 

کاش فردا از نور بنویسم، از شادی، از سفیدی ...