رها کردن که همیشه به آسانی دور انداختن یک کاغذ باطله و لباس های کهنه و بادبادک های توی هوا نیست. پاهایشان را روی هم انداخته و فرمان میدهند " رهاش کن بره!"

رها کردن، دل کندن، ترک کردن برای پاره ای از تنت، قسمتی از وجودت، آن ناب ترین بهانه ی شادی هایت، بی معنی ترین کار ممکن است. نشدنی ترین! 

چسبیده به عمق جانت، ریشه تنیده به دور قلبت. شاید گاهی بتوان نادیده گرفت، تمام انتظارات ممکن را خط زد، اما تا ابد که نمیشود. بر می گردد حتی شده با یک صدا، با یک عطر، با یک لبخند. 

بر می گردد و انگار هیچ اتفاقی رخ نداده!

این چنین در گوشم از رها کردن نگویید، من نهایتاً بتوانم خودم را همان جا رها کنم و بروم...